ایلیا محمدیایلیا محمدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

ایلیا نفس مامان و بابا

ایلیا و ددر!!!

اینم از عکسهای پارک و شهر بازی رفتن ایلیا.... بالاخره آقا ایلیا ی ما سوار سرسره شد و سر خورد پایین...و حسابی هم خوشش اومد... سوار هواپیما چرخشی شد و خیلی براش جالب بود...یه جورایی تمام مدت کپ کرده بود!!!! سوار ماشین برقی شد که خیلی خوشش اومد...(از اینا که تکون میخورن) ولی از هواپیماش یکم ترسید!!! عکسهاش هم تو ادامه مطلبه.... اینجا همراه پسر عموی خوشگلت امیر حسین هستی...   ...
14 خرداد 1391

آقا ایلیای ما رفت تو مجله!!!

آقا ایلیای شیطون و بانمک ما چند بار عکسش تو مجله های کودک مثل مجله شهرزاد و نینی چاپ شده... بالاخره پسملی ما هم بطور جدی وارد جامعه رسانه ها شد!!!   اولین بار:مجله نینی (فعلا موجود نیست!!!)   دومین بار : مجله شهرزاد شماره:36 آبان 90 بار سوم : مجله ی نینی شماره: شماره 14 اردیبهشت 91 بار چهارم : مجله شهرزاد شماره : 44 خرداد 91 (تو این شماره عکس ایلیا 2 بار چاپ شده.)           ...
1 خرداد 1391

تولد یکسالگی آقا ایلیا

بالاخره روزی که یکسال منتظرش بودیم رسید... سالروز پا گذاشتن یه فرشته ی کوچولوی خوشگل و ناز روی زمین... تولد ایلیا کوچولوی ما...واقعا باورش سخته...باورم نمیشه یکسال گذشت...چقدر زود...چقدر زیبا... دلم برای تک تک لحظه هاش تنگه...واسه اولین باری که دیدمت... اولین باری که بغلت کردم ... اولین باری که بهت شیر دادم...اولین باری که نگاهم به نگاهت گره خورد و دلم لرزید... و همه ی اولین هایی که باتو تجربه کردم...وشگفت انگیز ترین تجربه ی دنیا... مادر شدن...تو به من مادر شدن رو هدیه کردی...حسی که انگار وجود آدم رو دو تکه میکنه ... وقتی که حس میکنی دیگه یک نفر نیستی ... و چقدر زیباست این حس... حالا بعد از یکسال...یکسالی...
21 ارديبهشت 1391

تاتی تاتی های آقا ایلیا

پسر خوشگلم تو توی یازده ماهگیت یواش یواش تاتی تاتی رو یاد گرفتی و اصلا هم از تنهایی راه رفتن نترسیدی... چند وقتی بود که قدم های کوچیکی بر میداشتی و تلپ می افتادی زمین...و من و بابا همیشه تو این فکر بودیم که چقدر پوشک ضد ضربه ی خوبیه !!! واگر نبود.... همیشه پیش خودم دوست داشتم که زودتر راه بیافتی و من قدم های کوچولو و خوشگلتو بشمرم... تو هم زیاد منتظرم نذاشتی و  بلاخره یه هدیه ی بزرگ به مامان و بابا دادی... وقتی اولین قدمهاتو دیدیم فکر کردیم اشتباه میکنیم...اما بار بعد از خوشحای منفجر شدیم و سریعا به هر کی میشناختیم زنگ زدیم و خبر دادیم... وای که چقدر لذت بخش بود اولین لحظات راه رفتنت...فکر کنم واسه خودتم خی...
21 فروردين 1391
1